اسماعیل بیداردل یکی از طراحان برجسته تبریز است که نخواسته یا نشده آن طور که باید شناخته شود؛ او حالا از تضادهای زندگیاش میگوید، از حفرههای مادی و اهداف معنوی که دارد.
خبرگزاری مهر، گروه استانها – بهنام عبداللهی: ساعت عمارت شهرداری تبریز ۵بار به صدا درمیآید، یعنی ساعت قرارمان فرا رسیده، اما هنوز از اسماعیل بیداردل خبری نیست. آموزشگاه نقاشی که قرار بود محل صحبتمان باشد، حوالی میدان ساعت قرار دارد.
کلاس ساکت است. فقط یکی از شاگردان اسماعیل نشسته و مداد را روی کاغذ بزرگ اینور و آنور میکشد. سرما را میتوان دید که در تمام صندلیهای خالی نشسته است؛ بخاری هست اما روشن نیست. همهچیز بههم ریخته است؛ نقاشیهای سیاه و سفید و رنگی باهم روی دیوار نقش بستهاند، گلیهایی جلوی پنجره هستند که بنظر میرسد این اواخر آب به تنشان نخورده باشد، شاخه گل سرخی هم روی دیوار به شکل سروتهشده آویزان است، فکر میکنم الگویی برای طراحی بچهها باشد.
اسماعیل با ۵ دقیقه تاخیر میرسد. من و شاگردش میایستیم و سلام و احوالپرسی میکنیم، سرما کمرنگ میشود؛ کاپشنم را درمیآورم، وقتی که اسماعیل آماده میشود برای کلاس و مصاحبه. «ببخشید اگر معطل شدید، یکی از دوستان را سرکوچه دیدم و چنددقیقهای به حرفم گرفت» صدایش از بیرون کلاس میآید، رفته شال گردنش را به رختآویز بیاویزد.
اول سراغ شاگردش میرود، از او کار جدید میخواهد. شاگرد نیز کاغذی که از چند دقیقه پیش داشت با آن ور میرفت را جلوی میز میگذارد. اسماعیل با چشمانش کاغذ طراحی را زیر و رو میکند، گرم صحبت میشوند، از کلماتی استفاده میکنند که من سردرنمیاورم، از جزئیات طراحی، از طرحهای ذهنی و خیالی و مرزهای باریکی که بین آنهاست: «آفرین، آفرین اما حالا از تو میخوام این قوری رو به روش دیگهای طراحی کنی.» اسماعیل این را میگوید و با انگشتش به قوری یخزده روی بخاری خاموش اشاره میکند.
نشانهای که در کودکی از هنر دیدم
میآید سمت من. نگاهم را از نقاشیهای روی دیوارها جمع میکنم، همینطور خودم و حواسم را. مینشیند روی مبل کهنهای که قرینه مبل کهنهای است که من رویش نشستهام: «اینجا کلاسهای متفاوتی هرروز برگزار میشود. نقاشی، مجسمهسازی، خوشنویسی، طراحی و…، اما دیواری که رو به رویمان است همهاش کار شاگردان من است.»
طراحیهای خوبی روی دیوار است. بالاخره هرچه که باشد ۲۶ سال است که شاگرد طراحی تربیت میکند. اسماعیل خودش را اینگونه معرفی میکند: «متولد ۱۳۴۶ در محله کوچهباغ تبریز. قرار نبود طراح شوم.» این به آن معنا نیست که در کودکی استعداد نقاشی و طراحی نداشته است. میگوید دقیقهها به نقش و نگار فرشها و پردهها خیره میشد، و این را نشانهای از نگاه هنرمندانهاش میداند.
از نگاههای هنرمندانه تا روزهای هنرمندانه
زیرچشمی شاگردش را میپاید. اما گوشهایش را روی دهان من دوخته است. میپرسم چطور از نگاههای هنرمندانه به روزهای هنرمندانه رسیده است؟ چند لحظه صبر میکند، دوباره به دیوار روبهرویی که آیینه زندگیاش شده نگاهی میانداز و تعریف میکند: «موقعی که از درس و تحصیل ناامید شده بودم، راهم به هنرستان شهید بهشتی افتاد، آنجا گمشدهام را که طراحی بود پیدا کردم، اما چون امکان ادامه تحصیل در آن رشته در بهشتی برایم فراهم نبود، همان پایان ثلث اول سال، ترکش کردم.»
کم کم در خاطرات فرو میرود: «احد کاظمی، هممحلهایمان، آن زمان هنرمند بزرگی بود. در کوچه دیدمش و هنرستان میرک را به من معرفی کرد. البته باید بگویم راه هنر را به من معرفی کرد.»
میرک را خوانده اما بخاطر مشکلات مالی از تحصیل در دانشگاه بازمانده است: «خانوادهام را درک کردم وگرنه میتوانستم به زور بروم دانشگاه.» او موفق شده یک درجه هنری بگیرد.
شاگردش به طراحی مشغول است. اسماعیل نگاهش را از او برنمیدارد. میپرسم چهکسی کمکت کرد ادامه راه هنر را به تنهایی بیایی؟ میگوید مادرش، درست آن زمان که خانوادهها بچههایشان را به خواندن رشتههای درآمدزا تشویق میکردند، مادر اسماعیل با تمام قدرت او را به ادامه هنر واداشته است.
«هرچند به پولشان نیاز داشته باشم، سعی میکنم هنرمند جشنوارهای نباشم.»
اینجای صحبتمان چقدر دوست داشتم فنجانی چای روی میز باشد، اسماعیل جرعهای بنوشد و چند دقیقهای به مادرش که نیست فکر کند. از چایی یا هر وسیله پذیرایی دیگر خبری نبود. از جشنوارههای هنری میپرسم، اینکه چقدر میتوانند برایش خوب باشند. اما او با اینکه چندینبار موفق شده و حتی مقامهای بینالمللی نیز دارد، ترجیح میدهد در جشنوارهها شرکت نکند: «هرچند به پولشان نیاز داشته باشم، سعی میکنم هنرمند جشنوارهای نباشم.»
«هنرمند بودن در تمام دنیا اگر یک مشکل و ریاضت داشته باشد، در کشور و شهرما دهها مشقت را باید تحمل کنی.» دلش پر است. «اما من هنر را وسیله میدانم برای رسیدن به خودشناسی. هدف این است که با قلم و کاغذ و طرح و… به خودمان و فلسفه وجودمان برسیم.» میگویم چقدر رسیدهای؟ میگوید: «تمام سعیام را کردهام.»
بگذارید هنر بمیرد!
بلند میشود، از کنار شاگردش عبور میکند و به پنجره میرسد: «رومن رولان، یک نویسنده میگوید اگر قرار باشد انسانیت و هنر نتوانند درکنار هم به حیات ادامه دهند، بگذارید هنر بمیرد. من این را اینروزها کم میبینم. برای اکثر هنرمندان، هنر هدف شده است.»
یک سوال کلیشهای میپرسم: «از اینکه هنر و طراحی را برای زندگیات انتخاب کردهای پشیمان نیستی؟ مشکلی نداری؟» صورتش را به سمت من میچرخاند، صدایش را آرامتر میکند: «اگر صدبار دیگر به دنیا بیایم همین راه را انتخاب میکنم. چرا مشکل نداشتهام؟ تا دلت بخواهد… حتی مجبور شدهام در کارخانه کار کنم که هیچ ربطی به هنر و طراحی ندارد، ولی همهاش بخاطر این بوده که بتوانم هنرم را ادامه بدهم.»
دفاع جانانهای میکند. هرکس جای او بود با یک اشاره بساط نالهاش را پهن میکرد. «طراحی هنری است که همه نمیتوانند ادامه بدهند. طراحی دنیای سیاه و سفیدی دارد و اکثر مردم فضاهای رنگی را ترجیح میدهند.» اینها را مقدمه میکند تا بگوید از تدریس، تنها هدف مالی ندارد؛ «در این شهر احساس میکنم به این هنر که پایه هنرهای دیگر حتی هنرهای تجسمی است خوب پرداخته نشده.»
ماجرای خارج
شاگردش کاغذ را به طرفش میگیرد. باز صحبتهای حرفهای میکنند که من نمیتوانم سر در بیاورم؛ فقط در این حد میفهمم که اسماعیل زیاد راضی نیست. او دوباره میرود سراغ کاغذ و طراحی میکند. رشته کلام از دست اسماعیل دررفته، من را مخاطب قرار میدهد: «میدانی! حتی یکبار میخواستم بروم خارج و از این وضع رها شوم، پول دربیاورم و… از همکلاسیهایم که آنور زندگی میکند دعوتنامه رسید، حتی ۶ماه هم رفتم و ماندم ولی چون اقامت ندادند برگشتم.»
«من از مرگ نمیترسم، میترسم بیآنکه خودم را بشناسم بمیرم.»
در باز میشود، صاحب آموزشگاه است، پیرمردی با لباسهای زیاد که خبر از سرد بودن هوای بیرون میدهند. میخواهد قبل از اینکه میرویم چراغها را خاموش کنیم و بخاری را روی شمعک تنظیم کنیم، همان بخاری که روشن نیست.
اسماعیل تنها زندگی میکند، در شهری جدید حوالی تبریز که اکثرا خانههایش قیمتهای مناسبی دارند. از او میپرسم آرزویش چیست؟ از یک نویسنده نقل میکند باز: «من از مرگ نمیترسم، میترسم بیآنکه خودم را بشناسم بمیرم.»
سوالی ندارم. بنظر میرسد او هم مطلبی ندارد که نگفته باشد، شاید هم هست اما نخواسته بگوید، این را از چهرهاش میفهمم. بلند میشوم و خودم را جمع و جور میکنم که بروم. هوای داخل کلاس میگوید که بیرون چه هوای سرد پاییزی حکومت میکند، هوایی بس ناجوانمردانه سرد.
اسماعیل میرود سمت کیفش، ۳کلوچه خیلی کوچک بیرون میآورد و بینمان تقسیم میکند: «اینها را به عنوان یک پذیرایی کوچک خریده بودم، به هرحال ببخشید …» لبخند میزند اما نه با چشمانش.
خداحافظی میکنم و بیرون میآیم، به اسماعیل فکر میکنم، به زندگی سیاه و سفیدش، به سرما، به هنر و تنهایی.
ايميل: news@.ir | شماره پيامک:000 |
- موزههای تبریز، خانه ابدی هزاران یادگار تاریخی
- ارایه ۲۲ هزار خدمت درمانی طرح نوروز در آذربایجان شرقی
- استقبال مسافران نوروزی از آثار تاریخی تبریز به رغم بارش باران
- پیشرفت ۶۰ درصدی ساختمان شماره دو شهرداری منطقه ۸
- تشتک زنی دور درختان محدوده مرکزی شهر
- لایروبی و تنظیف مهرانهرود
- نصب نیمکت در محوطه ارک علیشاه
- بولت گذاری دیواره ها، در پروژه مسقف سازی یمن دوزان
- توزیع ۱۴۰۰۰ تن آسفالت طی سال گذشته در معابر بافت مرکزی شهر
- مننظریم بعد از شروع به کار مجلس در مورد وزیر کار و میزان افزایش حقوق کارگران تصمیم بگیریم
- نجات ۶ فرد گرفتار در برف و کولاک ورزقان
- استاندار آذربایجان شرقی: تحرک اقتصادی با رویکرد گردشگری اولویت است
- ۳۵۲ گروه تعزیرات حکومتی آذربایجانشرقی بر بازار نظارت دارند
- زندهگیری یک قلاده گرگ در باغ گلستان
- تخریب و رفع خطر یک ملک مخروبه در خیابان محققی
- برگزاری سومین برنامه افطارلیق شهرداری منطقه ۸ در مسجد انگجی
- اجرای سومین ویژه برنامه افطارلیق شهرداری منطقه ۸ در مسجد انگجی
- آسفالت ریزی خیابان روشنایی
- فضاسازی معابر سطح حوزه منطقه ۸ به مناسبت ولادت امام حسن مجتبی (ع)
- جاذبههای گردشگری آذربایجانشرقی انگیزه یک سفر به یاد ماندنی
- افزایش آثار ثبت جهانی شده آذربایجان شرقی در سالی که گذشت
- استاندار آذربایجان شرقی: با مردم به بالندگی می رسیم
- دیدار مدیر مجتمع مس سونگون با امام جمعه و فرماندار ورزقان
- تداوم تعمیر و نوسازی پله برقی ها در عابرگذر پل قاری
- نصب المان نوروزی تنگ ماهی درمیدان شهدا
- اجرای پروژه های عمرانی و زیربنایی مشترک در محدوده شهرداری منطقه ۸
- آسفالت ریزی کوچه افروزنده در خیابان مدرس
- نصب ست بازی کودکان در میدان شهید بهشتی
- اجرای عملیات چمن کاری در بوستان آب و آتش تبریز
- ۴۲۶ تن سیب و پرتقال نوروزی در تبریز عرضه شد